پنجشنبه ۲۰ مرداد ۰۱
از ماشین که پیاده شدم به سمت دریا رفتم ، صدایم زد که تنها نروم اما بی اعتنا به قدم هایم ادامه دادم تا به لب دریا رسیدم ، دریا آرام بود؟ یادم نیست اما من آرام بودم. بدترین حرف هارا شنیده بودم و با بدترین حال رفته بودم اما آرامش داشتم که حرفهایم را زدم بدون اینکه قطره ای اشک از چشمم بیاید ، بالاخره این دستاورد را گرفتم که بدون گریه حرفم را بزنم!
آنها هم به دریا میرسند ولی از من دورند ، از همدیگر هم دور ایستادند ؛ مثل همیشه! ما همیشه کنار هم بودیم اما از هم دور بودیم ، خیلی دور...
چند مرد لباس هایشان را در می آورند و داخل دریا میروند ، خیلی زود شنا میکنند وحال خوبشان کاملا مشخص است ، لبخند میزنم.
به صدف ها نگاه میکنم ، خم میشوم تا ببینم ، یک صدف را که پر از شن است برمیدارم و میزنم زیر گریه ، با صدای بلند و آسوده چون کسی کنارم نیست.
نگهبان می آید و به مرد ها تذکر می دهد و بیرون می آیند ، مرا میبینند؟ کسی مرا میبیند ؟ کسی صدای هق هق یک دختر تنها با شال زرشکی رنگ که چند صدف در دست دارد را میشنود؟
صدف هارا تمیز میکنم ، گریه نمیکنم ، به دریا نگاه میکنم
انتهای دریا معلوم است؟ انتهای غم های من چه؟
کاش میشد بدو بدو داخل دریا بروم ، نگهبان تذکر بدهد و همه با ترس مرا صدا بزنند، اما من رفته ام...
انتهای غم هایم که معلوم نشود به سوی انتهای دریا میروم ، دست و پا نمیزنم ، آرام آرام برای همیشه به اعماق دریا میروم.
من میروم ، چون هیچکس آن وقت ها صدای مرا نشنید.
🌊یک خاطره...