شنبه ۱۱ آذر ۰۲
این خشم فروخورده هم چیزِ عجیبیه...
یک نفر بی انصافی رو در حقت تموم کرده و تو به هر دلیلی نتونستی جوابش رو بدی و ناچار به سکوت و تحمل بودی ؛ بعد الان چندین سال میگذره و تو هنوز هرچند وقت یکبار یادش میفتی ، انگار که دوباره رو به روت وایساده و با وقاحت حرفاش رو میزنه و خیالش راحته که بی دفاعی ، انگار دوباره تنِ خسته ات رو پر از زخم زبون و کنایه میکنه و تو هیچی نمیگی...سکوت مطلق یا لبخند از روی اینکه کنایه ات رو نگرفتم و نمیخوام هم بگیرم ؛ بیخیال بشو و بذار یکم انسان باشیم...انقدر اذیت نکن...ولی انگار نه انگار ؛ وجود بیمار و پر از عقده اش درمان نمیشه...
تصور میکنی که رو به روته و جوابش رو میدی و حتی شاید کتکش هم بزنی...مغزت تحمل تصورش رو نداره و به معنای واقعی مغزت درد میگیره و با این وجود سعی داره تورو تویِ زمان حال نگه داره...ولی وقتی دوباره همون اتفاق ها تکرار میشه از مغز هم کاری برنمیاد ؛ فرومیریزی.
به قولِ امیرمهدی ژوله بزرگ شدن چقدر سخت بود...چقدر تلخ بود...