ویترین ویانا

🖤به نام خداوند رنگین کمان.....


دستتان خونی و از عدل خدا می گویید!

این روزها مدام این شعر از میرزاده عشقی در سرم میپیچد...

با چه رویی سخن از شادی ما می گویید
دستتان خونی و از عدل خدا می گویید
چه غلط ها که نکردید پس پرده ی دین
تف به درگاه خدایی که شما می گویید

 

سوالی که پیش می آید این است که چرا فرزندان مسئولین با فرزندان ما فرق دارند؟ باور کنید ماهم دوست داشتیم از اینجا فرار کنیم اما هرکس به دلیلی اجباری و انگیزه و امیدی پنهان مانده ..... یک دلیل واضحش خانواده است اما شما به آن هم رحم نکردید و مهسا امینی را از برادرش جدا کردید و بردید و جنازه اش را تحویل خانواده دادید.

شما چه موجوداتی هستید؟


تو شریک جنایتی!

تو هم (چه زن چه مرد ) شریک جنایتی اگر :

وقتی میبینی کسی مزاحم زنی شده و به جای کمک و حمایت نگاه میکنی و فقط عکس و فیلم میگیری

اگر هنوز زنت ، خواهرت و مادرت رو ناموس میدونی و خودت رو صاحب تصمیم گیری هاشون میدونی

اگر پشت سر دختر فامیل به خاطر جایی که رفته و کاری که کرده که مربوط به زندگی شخصی خودشه حرف میزنی

اگر تو محدودیت های خواهرت رو نداری ولی دم نمیزنی و کوچکترین اعتراض و حمایتی تو خانوادت نمیکنی ولی باز حرف از حمایت زنان میزنی!

اگر به جمله پر از کثافت کرم از خود درخته اعتقاد داری و فکر میکنی زن ها خودشون عامل اصلی مزاحمت و تجاوزن

اگر

اگر

........

شما بگید؟!


نمیفهمم ، تو میفهمی؟!

دلم را داغ کردم تا نیاندیشد!
و جانم را،
اسیر کوچه ها کردم،
که نگریزد ازاین بند هراسان پریشانی...

نمی دانم تو می دانی؟!
چرا خون تنم سرخ است؟
و احساسم ، پشیمان از ظریف اندیشی  و شادی؟!
نمی فهمم تو می فهمی؟!
چرا  آوار شد بر من جوانی، زندگانی،
عشق، شادابی؟!
چرا امروز در خاکم ؟!
تو می دانی؟!...

#به_یاد_مهسا_امینی

#حمیده_عسکری


ما از شما نفرت داریم

ما از شما بیزاریم

ما از شما نفرت داریم

ما از دست شما خسته شدیم.

گشت ارشاد را جمع کنید.

شما دختر ندارید؟ شما خودتان زن نیستید؟ اصلا شما آدمید؟!

شما شرف دارید؟! 

امروز مهسا امینی ، فردا نوبت تو‌ ، فردا نوبت من!

.............

انقدررر عصبانی ام که نمیدونم چیکار کنم ، چرا کاری از دستمون برنمیاد؟ چرا تموم نمیشه؟

#مهسا_امینی


کوچه ما / یک سری حرف های دلی

تو کوچه ما معمولا خیلی رفت و آمد میشه و بعضی وقتا مخصوصا شب صداشون واضح به گوشمون میرسه:))

الان که از پنجره به بیرون نگاه کردم(کلا یکی از تفریحات من چه بیرون باشم چه تو خونه از پنجره یا پشت بوم تماشای دقیق بیرون و آدماست ، البته قطعا منظورم زل زدن و نگاهی که کسی رو اذیت کنه نیست) یه زن و شوهر و دوتا بچه حدودا ۲ و ۷ ساله دیدم ؛ حرف خاصی ازشون نشنیدم اما نمیدونم چرا خیلی به دلم نشستن و کلا دلم حال و هوای بودن تو دنیای کودکی رو خواست ؛ کودکی خیلی خوبی نداشتم اما قطعا اندازه الان مجبور نبودم تمام قوانین آدم بزرگارو بفهمم و رعایت کنم و خیلی رهاتر بودم؛ حتی دلم خواست الان کنار یه بچه باشم ، فهمیدم! دوست داشتم کنار دخترعموی ۵ ساله ام تو حیاط خونه مادربزرگم دقیقا تو همین ساعت از روز باشم و باهاش بازی کنم ، باهاش حرف بزنم و برای بار صدم بهش بگم موهات خیلی فر و قشنگه و برای بار هزارم به جثه خیلی کوچولو و صدای بامزه اش توجه کنم؛ برگردیم خونه؟ نه! بمونیم حیاط روی همون صندلی سفید ، هرکاری انجام میدم ولی پیش آدم بزرگا و به سمت شنیدن حرفاشون نمیرم.

خب..اما الان خونه خودمونم ، مثل همیشه پشت میز و با یه سری حس گنگ که ترجیح میدم بیشتر از این بهشون فکر نکنم و درسم رو بخونم و راهی رو برم که دوسال براش جنگیدم و بهاش سوختن دوسال زندگیم شد که از اون دوسال فقط یک مشت حسرت موند ؛ الان به خاطرش ناراحت نیستم فقط تلاش میکنم ادامه راه رو بدون باقی موندن حسرت طی کنم.


هنر

تو کشور ما به هنر خیلی بها داده نمیشه ، کافیه برید تعداد دانشگاه هنر های ایران و ظرفیت هاش رو ببینید...

حالا فکر کنید یه نفری که به هنر علاقه داره و میخاد کنکور هنر بده ، علاوه بر خوندن سی چهل جلد کتاب که تازه هیچکدوم منبع مشخصی نیستن و باید منابع آزاد رو هم بخونه ( در کل تا الان هنوز منبع مشخصی برای کنکور هنر از سمت سازمان سنجش اعلام نشده) باید برای آزمون عملی هم تمرین بکنه و بعد همه این ها کلی حرف بشنوه!هنر که آسونه ، هنر رو کنار فلان رشته ادامه بده ، هنر کار کافی نیست چون نه اسمت دکتره نه مهندس! و............. هزارررر تا حرف دیگه.

کاش این رو درک کنیم که تک تک رشته های هنر مهمه و رسیدن بهش مثل بقیه رشته ها کلی تلاش و زحمت میخواد ؛ در کل هروقت این موضوع به ذهنتون خطور کرد که هنر آسونه الکی خودتون رو تو رشته دیگه اذیت نکنید و هرچه سریعتر شروع کنید به خوندن درسای هنر ، اونموقع میفهمید که یا به هنر علاقه دارید و توانایی خوندنش رو دارید یا علاقه ندارید و حرفاتون از روی همین دوست نداشتن هنر و ناآگاهی زدین:)

خداروشکر الان درس های عمومی از کنکور حذف شده و دیگه دانش آموز ریاضی یا تجربی صرفا به دلیل ریاضی و عربی و..... رتبه نمیاره.

همین دیگه ، با آرزوی موفقیت برای همه کسایی که برای رسیدن به علاقشون تلاش میکنن❤️


من؟؟!!

جدیدا احساس میکنم انقدر هویتم با خانواده و شرایط زندگیم گره خورده بوده و من باتوجه به شرایطم ، باتوجه به آدم های زندگیم رفتار کردم ، یعنی هروقت برای هرکسی یک جور متفاوت بودم و انگار نقش بازی کردم که الان دیگه نمیدونم کی هستم! نمیدونم راهی که میرم ، لباسی که میپوشم ، حرفی که میزنم و حتی جوری که فکر میکنم واقعا چیزیه که من میخوام یا نه؟!

انگار دلم میخاد خودم رو بکوبم از نو بسازم تا شاید روزی بتونم خود واقعیم رو پیدا کنم..

ولی خب این وسط موانع خیلی زیاد و سختی هست:)

بعضی وقتا شرایط زندگی بهت اجازه نمیده که خودت باشی و تو میشی یه بازیگر که هرروز مجبوره یک نقشی رو بازی کنه ، یه لباسی بپوشه و....

خلاصه الان به جایی رسیدم که احساس میکنم این "من" حاصل آرزوها و رویاهای شکسته شده ایه که تکه های بی ربطش به هم وصل شدن!

آره ، این بهترین جمله ای بود که میتونستم احساسم رو توصیف کنم:)...


بد مکن از گردش دوران بترس!

تو به یک آدم بی پناه ظلم میکنی و میدونی که اون هیچ کس یا چیزی رو نداره که بتونه تورو بترسونه پس با خیال راحت به زندگیت و آزار دادن ادامه میدی...

اما یک روزی که فکرش رو نمیکنی چنان ضربه ای میبینی که یادت بیاد اگر اون آدم پناه نداشته و نداره ، خدارو داره!

خدا خیلی خوب همه چیز رو میبینه و آدمهارو به بهترین شکل ممکن به سزای اعمالشون میرسونه...

اون روزی که داری سزای کارتو میبینی ، همون آدم بی پناهی که احمق و بیچاره فرضش کرده بودی با یه لبخند نگاهت میکنه و....... دیگه دیره.

+حواسمون‌ به کار هامون باشه :)

•یکی از مهمترین عواقب ظلم، آه مظلوم است، مظلومی که به وی ستمی جانی یا مالی و یا عرضی شود، و کسی را یارای کمک به خود نبیند و یا نتواند مظلومیت خود را افشاء کند، آنگاه قطرات اشک از چشمش جاری شود و بدون اینکه دست به اقدامی زند، گاه غروب شعاع خورشید به آسمان که نماد قدرت لایتناهی خداوند است، بنگرد و با اشک چشم و سوز دل بگوید: خدا!!!

همین کافی است تا بنیان ظالم را برچیند و چنان عبرتی به وی نمایان کند که ظلمت ظلمش دنیا را در برابر او ظلمانی گرداند•


بله میتونم!

حاوی اسپویل یاغی!
.
.
تو قسمت چهاردهم یاغی ، رضاصادقی از عاطی تست هنگدرام میگیره و به عنوان مهمان  تو گروهشون میپذیرتش.
عاطی با ذوق غرق خیالاتش میشه که رضاصادقی ازش میپرسه : به نظر "خودت" از پسش برمیای؟ جدیت سوالش فرصت مِن و مِن به عاطی نمیده ، با چشم های پر از اشک میگه : بله ، میتونم!
عاطی یک عمر منتظر آرزوش بوده و براش تلاش کرده ، حالا که فرصتش پیش اومده به همه اطمینان میده که من از پس این امتحان هم بر میام! که البته در اصل اول به خودش ایمان داره.
این سکانس تو قلبم موند و میمونه تا روزی که ثابت کنم بله میتونم و از پسش برمیام هایی که گفتم واقعی بوده ، که یه روز سرم رو بالا بگیرم و بگم : خودم انتخاب کردم ، خودم موفق شدم و بله ، از پسش بر اومدم!
پ.ن: به امید موفقیت عاطی در گروه کنسرت :دی و موفقیت همه ماهایی که گفتیم : بله ، میتونم!

 


هیچکس صدای مرا نشنید

از ماشین که پیاده شدم به سمت دریا رفتم ، صدایم زد که تنها نروم اما بی اعتنا به قدم هایم ادامه دادم تا به لب دریا رسیدم ، دریا آرام بود؟ یادم نیست اما من آرام بودم. بدترین حرف هارا شنیده بودم و با بدترین حال رفته بودم اما آرامش داشتم که حرفهایم را زدم بدون اینکه قطره ای اشک از چشمم بیاید ، بالاخره این دستاورد را گرفتم که بدون گریه حرفم را بزنم!

آنها هم به دریا میرسند ولی از من دورند ، از همدیگر هم دور ایستادند ؛ مثل همیشه! ما همیشه کنار هم بودیم اما از هم دور بودیم ، خیلی دور...

چند مرد لباس هایشان را در می آورند و داخل دریا میروند ، خیلی زود شنا میکنند و‌حال خوبشان کاملا مشخص است ، لبخند میزنم.

به صدف ها نگاه میکنم ، خم میشوم تا ببینم ، یک صدف را که پر از شن است برمیدارم و میزنم زیر گریه ، با صدای بلند و آسوده چون کسی کنارم نیست.

نگهبان می آید و به مرد ها تذکر می دهد و بیرون می آیند ، مرا میبینند؟ کسی مرا میبیند ؟ کسی صدای هق هق یک دختر تنها با شال زرشکی رنگ که چند صدف در دست دارد را میشنود؟

صدف هارا تمیز میکنم ، گریه نمیکنم ، به دریا نگاه میکنم

انتهای دریا معلوم است؟ انتهای غم های من چه؟

کاش میشد بدو بدو داخل دریا بروم ، نگهبان تذکر بدهد و همه با ترس مرا صدا بزنند، اما من رفته ام...

انتهای غم هایم که معلوم نشود به سوی انتهای دریا میروم ، دست و پا نمیزنم ، آرام آرام برای همیشه به اعماق دریا میروم.

من میروم ، چون هیچکس آن وقت ها صدای مرا نشنید.

 

 

🌊یک خاطره...

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۱۳ ۱۴ ۱۵
Designed By Erfan Powered by Bayan