ویــ ـانا
چهارشنبه ۸ فروردين ۰۳
-و من باز هم باختم ، من همیشه یک بازنده ام.(بغض امان نداد جمله اش را ادامه دهد ، بغضش خیلی سریع شکست و قطرات اشک را به سرعت از روی صورتش پاک کرد ؛ لب هایش را جوید و به زمین خیره شد.)
+ چی میشه که فکر میکنی " باختی " ؟!
- وقتی که تسلیمِ آدم ها میشم یعنی باختم.
چون دوباره مثلِ قبل زندگی میکنم ، دغدغه هام قدیمین ، غصه هام مال گذشته ان ، وضعیتم هیچ تغییری نمیکنه ، روزها میگذرن و من هنوز اندر خم یک کوچه ام!
+ چرا تسلیم میشی ؟ مجبورت میکنن یا.....
- تقصیر هیچ کس نیست ؛ سعی هم نکن بهم امیدواری بدی!
این منم که یه آدم ضعیف و ترسوام ، مطمئنم ترسو ترین آدمی ام که دنیا به خودش دیده !
+ من اینجا نیومدم بهت امیدواری الکی بدم ، من اینجام تا کمکت کنم.
میخوام کمکت کنم تا راه حلت رو عوض کنی ، آرامشت رو وابسته به تایید آدما ندونی.
تا کی میخوای فقط برای یه حمایتی که معلوم نیست چه کمکی بهت میکنه مسیر زندگیتو عوض کنی و همه چیزو جوری تنظیم کنی که آدما راضی باشن ؟!
بذار راحت ترش کنم ، لطفا یه موقعیتی رو مثال بزن که تایید آدما باعث پیشرفتت شد.
- ( هیچ چیزی به ذهنش نرسید و با نگاه بی روحش به او نگاه کرد و سرش را با زحمت به نشانه هیچی تکان داد.)
+ بهم یه قولی میدی؟
کارهایی که فکر میکنی درستن رو انجام بده ، قرار نیست کار خاصی بکنی دختر
فقط انجامش بده و بشین تا بقیه کم کم با سبک زندگیت سازگار بشن ، نه اینکه تو زندگیت رو با اونا سازگار کنی !
اگر قول بدی این کار رو کنی ، منم بهت قول میدم ایندفعه واقعی آرامشت رو به دست بیاری و از خودت راضی باشی..
من قول میدم که اینبار تو برنده ای !
- ( نفس عمیقی میکشد و لبخند سردی میزند ، به این فکر میکند که شاید بتواند هویتش را به دست بیاورد و واقعی زندگی کند.)