يكشنبه ۲۸ آبان ۰۲
زندگیم شبیهِ یه نقاشیه که یه بچه خط خطی کرده و من تمام تلاشم رو میکنم از اون خط خطی ها یه طرحِ قشنگ دربیارم ، شبیه یه جمله زشت رو دیوار که با اینکه پوشوندمش ولی جاش رو دیوار مونده و زشتش کرده ، شبیه دیواری که نقاشش یه تیکه رو خراب کرده و هیچ جوره نمیتونم بپوشونمش و هرچقدر هم با نقاش دعوا کنم بازم چیزی درست نمیشه ، یه ناخن شکسته بین ناخن ها که یا باید همشو کوتاه کنم بره یا بذارم ناخن شکسته تو ذوق بزنه ؛ شبیهِ........
میدونی رفیق من همه تلاشمو کردم ولی درست نمیشه ، کثافت و زشتی از یه جاش میزنه بیرون ، بالاخره یه جا باید سخت ترین کار زندگیم رو بکنم و اونم اینکه این شرایطِ کوفتیم رو بپذیرم ولی نمیتونم ! نه تنها به هرچیزی نمیشه عادت کرد بلکه هردفعه بیشتر از دفعه پیش زار میزنم ، بیشتر از پیش تو باتلاقِ کثافت زندگیم فرو میرم.
میدونی دیگه هیچ چیزی برام نمونده ؛ نه آرزویی نه هدفی نه رفیق و نه عشقی....
شاید باید اینارو بنویسم بزنم به پیشونیم تا شاید آدما مراعات کنن که این فرد به زور نفس میکشد....