ویترین ویانا

🖤به نام خداوند رنگین کمان.....


خورشید ما به چوبه ی اعدام بسته است، از صبح و آفتاب در اینجا سخن مگو...

 "به مادرم بگین"

 قفس شکسته و پرنده پر زده

به مادرم بگین

 بهار اومده جوونه سر زده...

+ برای چه کسی غمگین باشیم؟ کسی که تا آخرین لحظات نگران ناراحتی مادرش بود یا کسی که مادری نداشت که برایش ناراحت باشد؟


دل چو تنگت میشود آهی ز حسرت میکشم ، نقشی از چشمان تو همرنگ غربت میکشم

بعضی وقت ها گوش کردن یک آهنگ قدیمی ، یک عکس یا فیلم تورا به خاطره ای دور می برد ، یعنی معمولش اینگونه است ، بعضی وقت ها هم ناگهان خاطره ای در ذهنت را بی اجازه باز میکند.

امشب برای من اینگونه بود ، نمی دانم چه چیزِ این اتاق که تنها ویژگی خاصش همیشه خیلی گرم یا خیلی سرد بودنش است مرا یاد یک شب پاییزی در خیابان های تهران انداخت ، او با ما آمده بود تا شیرینی خانه اش را بدهد ، شاید هم یک چیزی مربوط به درسش ، مثلا دفاع ارشدش بود چون درس تقریبا مهمترین مسئله زندگی اش بود؛ او همیشه منتظر بود ، منتظر نتیجه کنکور ، بعد کنکور ارشد ، بعد دکترا و بعد پروسه طولانی پایان نامه.

ازدواج کرد ، در یک خانه بزرگ در سعادت آباد ساکن شد ، ماشین خرید اما هیچ چیزی در زندگی اش فرق نکرد و اتفاقی غیر از « منتظر بودن » برایش نیفتاد.

خلاصه ، آن شب رفتیم بستنی خوردیم ، همین!

آن شب اتفاق خاصی نیفتاد ولی برای من یادآور روزهایی است که همدیگر را میدیدیم، آن هم مایی که به ندرت با کسی ارتباط داشتیم و حتی به ندرت از خانه بیرون میرفتیم ، مگر فروشگاه که بعد از کرونا آن هم آنلاین شد و کاملا خانه نشین و تنهاتر از همیشه گوشه ای بی صدا در حال تحمل کردن بودیم، در آن زمان او برایم کمی دلخوشی بود.

فکر نمیکردم چند سال بعد او آن ور دنیا زندگی بکند و هرازگاهی از منظره های برفی اطراف خانه اش عکس بفرستد و بگوید هرگز به ایران برنمیگردم.

یادم نیست آخرین بار چند ماه پیش دیدمش ، اما میدانم حتی از هم خداحافظی هم نکردیم و خاطره هایش هرروز برایم کمرنگ و کمرنگ تر میشود، اما پررنگ ترین خاطره ای که از او دارم و هیچ وقت فراموشش نمیکنم روزی بود که روی زمین افتاده بودم و گریه میکردم و تنها کسی که سمت من آمد و سرم را در آغوش گرفت ، "او" بود.

Designed By Erfan Powered by Bayan