جمعه ۱۲ اسفند ۰۱
میگفت بعضی وقت ها که شب خوابم نمیبره برای فردا غذا درست میکنم ، بعضی شبا هم غذا زیادتر درست میکنم که برای فردا هم بمونه ، میخنده: مثل مامانا!
غم پشت خنده هاش رو تا مغز استخون درک میکنم ، مامان باباش جدا شدن ، کنکور داره ولی آخرین دغدغه ای که زندگیش بهش اجازه میده داشته باشه کنکوره ، اونم کسی که تا اول دبیرستان شاگرد اول بود و کم کم رسید به الانی که چند تا از درساشو افتاده و داره بیخیال رویاهاش میشه ، ولی این بیخیالی از روی آسودگی نیست! مجبوره...
از یه طرف باید نگران باباش باشه ، نگران غذا خوردنش ، نگران تنهاییش ، نگران خونه زیر پای باباش که باید برای مهریه بده بره
از یه طرف نگران عمر نابود شده مامانش و.....
مثل برادرش نمیتونست بیخیال باشه ، دلش برای هردو به یک اندازه میسوخت و کار آنچنانی از دستش برنمیومد و این وسط سعی میکرد با خنده های بلند و الکی غم چهره اش رو بپوشونه.
--------------------
یک ویدیو دیدم همین اتفاق مشابه مسمومیت مدارس دخترانه ، ده سال پیش تو افغانستان توسط طالبان اتفاق افتاد ؛ میترسم که بهش فکر کنم ، نمیتونم باور کنم داریم تو چه فاجعه ای زندگی میکنیم و واقعا چیزی هم مونده که نکشیده باشیم؟ غول مرحله آخر اصلا برای ما معنی نداره چون هر مرحله یه غول وحشتناک جدیده!
پیام عمه و عمو و تماس مادربزرگ رو جواب میدم و میگم مرسی ، فعلا نکشتنمون.
------------------
تو کتابخونه یا پام رو تکون میدادم یا ناخونامو میکندم در حدی که ناخونامو داغون کردم=))))
یه خانوم خیلی جدی وسط کار و درسش بلند شد به من گفت پات رو پات ننداز ، من انقدر اینکارو کردم زانوم مشکل پیدا کرده ، اینجوری خون گردش پیدا نمیکنه و.....از دلسوزیش تشکر کردم و با خودم گفتم کاش دغدغه ام این بود!
---------------
خلاصه اش رو بخوام بگم هیچ اطلاعی ندارم این روزا داره چجوری میگذره و هیچ ایده ای ندارم این روزارو دقیقا دارم به امید چی میگذرونم؟ واسه همین سعی میکنم اصلا فکر نکنم ، درس بخونم ، کتاب بخونم ، فیلم ببینم ، سعی کنم ارتباطاتم رو زنده نگه دارم ولی آیا میتونم؟
میدونید هروقت که تو نمیتونم ترین حالت ممکنم چیکار میکنم؟ تا سر حد مرگ میخوابم:))) آره درسته از کارام عقب میمونم ولی تنها چاره ام همینه.
خوابیدن تنها کاریه که با یه امیدی انجامش میدم : با امید بیدار نشدن!
--------
+ من با همتون متفاوتم و پوست شیر رو ندیدم فقط کم و بیش از داستانش اطلاع دارم، ولی سقوط رو دیدم و البته سریالی که بنظرم بهش بی توجهی شده سریال آکتوره. راجب زندگی دوتا بازیگر تئاتره که نوید محمد زاده و احمد مهرانفر بازی میکنن ، انصافا داستان متفاوت و قشنگی داره ، از اون فیلماییه که با دیدنش عشق قدیمی بازیگری تو وجودم فوران میکنه ولی خب ، اینم مثل بقیه رویاها.....
اینجا اصلا سرزمین رویاها نیست! اینجا فقط باید برای زندگیت بجنگی ، چه دختر چه پسر چه پیر چه جوون.
-------
هروقت گوشیم رو روشن میکنم عکس نیکا شاکرمی رو میبینم ، حیف اون همه انرژی و جوونی و شجاعت و زیباییت دختر ، کاش من به جات رفته بودم.