يكشنبه ۴ مهر ۰۰
کاش مثل کودکی اشکم دم مشکم بود تا هروقت ناراحت میشدم همان لحظه برایش غصه میخوردم و تمام.
اما از وقتی بزرگ شدم،به راحتی اشکم نیامد؛به راحتی قلبم نشکست.
باید غم ها جمع میشد ، تا بتوانم یکهو برای همه شان گریه کنم.
باید قلب به مرور ترک برمیداشت تا با هر یک قطره اشک ، تکه ای از قلب هم فرو بریزد، گاهی وقت ها از خودم میپرسم ، "اصلا مگر میشود خوشحال بود؟"
وقتی هرروز در سیاهی زندگی چشم باز میکنی و آثار سرنوشتت را توی خانه ، روی میز ، روی نقاب های اطرافیان و پشت پنجره میبینی؟
پنجره....شاید مشکل همین باشد ، شاید مشکل همه این پنجره ها و قفس ها باشد..
راستی! مگر میشود خوشحال بود ، وقتی هرروز چشم های خیست را در آینه میبینی؟
شاید یک روز که پرنده ای در قفس نبود..
حرفی در سینه حبس نشد..
کسی نقش بازی نکرد....
اشک خوشحالی در چشم هایمان حلقه زد...
شاید...شاید اون روز بشود خوشحال بود..