ویترین ویانا

🖤به نام خداوند رنگین کمان.....


Time passes and monsters reveal themselves

 

زمان می‌گذره... و هیولاها کم‌کم چهره‌ واقعی‌شونو نشون می‌دن...یا شاید همیشه همونجا بودن ، بی صدا در لباس آشناها ، پشت لبخندهایی که باورشون کرده بودیم.
یا شاید همیشه همون‌جا بودن ، فقط ما نمی‌دیدیم.
شاید هم نمی‌خواستیم ببینیم؛
از سر دوست داشتن، از ترسِ تنهایی... یا شاید چون نمی‌تونستیم بپذیریم که باورهامون، مقدس‌ترین‌مون، ممکنه فرو بریزه.

یهو به خودت میای، می‌بینی همون آدمی که همیشه روش حساب می‌کردی،
کسی بوده که از اول برات خوبی نمی‌خواسته.

ولی این تازه شروعشه؛
بعد از اون، همه چیز می‌ره زیر سوال:
رفاقت، احترام، دوست داشتن، حتی خاطرات.

می‌گن اگه بدونی آدم‌ها چی به سرشون اومده، دیگه ازشون متنفر نمی‌شی.
شاید واسه همینه که دلت می‌سوزه.
هی سعی می‌کنی توجیهش کنی، انکارش کنی، ازش عبور کنی.
اما نمی‌تونی. مجبوری بپذیری.

باید بپذیری که هر رابطه‌ای یه باگ داره.
می‌گن همه‌ی آدم‌ها یه‌جوری اذیتت می‌کنن.
پس اگر قراره زخمی بشی، بذار دستِ کسی باشه که ارزششو داره.
و اون... نداشت.

چقدر وقت، چقدر انرژی، چقدر احساس واقعی حروم شد...

حالا چی؟
توی این‌جور وقتا باید چی‌کار کرد؟
با یه روحِ زخم‌خورده باید چی‌کار کرد؟
چطوری می‌شه دوباره "باور" کرد؟

شاید کاری نتونی بکنی.
شاید تنها کاری که ازت برمیاد اینه که ادامه بدی،
با زخمت، با تردید‌هات، با احتیاطی که حالا دیگه جزئی از تو شده.
و این همیشه به معنی "درمان" نیست.
گاهی فقط یه جور کنار اومدنه؛ با خودت، با دنیا، با چیزی که از دست رفت و دیگه برنمیگرده.

Designed By Erfan Powered by Bayan