جمعه ۱۴ آبان ۰۰
واقعیت اینکه که ما دوازده سال باید درس میخوندیم بدون اینکه حق داشته باشیم کار دیگه ای بکنیم ، نه رمان بخونیم که حواسمون از درس پرت بشه ، نه بریم بیرون و خوش بگذرونیم ، نه بریم کلاس های متفرقه مهارت های جدید یاد بگیریم ، نه بلد باشیم چجوری سوار مترو و اتوبوس بشیم و یک راه ساده رو بلد باشیم ، نه اجازه داشتیم دکور اتاقمون رو جوری که خودمون میخوایم بچینیم ، نه تو کوچک ترین چیزی حق انتخاب داشتیم و بابت هرچیزی باید تحقیر میشدیم و در نهایت گوشه اتاق کنار کتاب های درسیمون با افسردگی دست و پنجه نرم میکردیم و صدامونم در نیومد.
ما نه دهه شصتی بودیم نه هفتاد نه هشتاد....
ما بزرگ شده دهه ناآگاه بودیم.
اینجوری شد که هجده سالمون شد و تنها کاری که بلد بودیم طوطی وار تکرار کردن کتاب هامون بود.
نه چیزی از اصول روابط با آدما بلد بودیم و نه حتی خودمون رو بلد بودیم!
حداقلش اینه که چند سال آخر مدرسه رو از ورزش و تفریح و علایقمون گذشتیم برای
یک امتحان ناعادلانه و بدون استاندارد به اسم کنکور!
امتحانی که بچه ها شرایط برابری برای درس خوندن و قبول شدن نداشتند ، بهرحال همه ژن خوب نبودن که میلیون میلیون پول مدرسه غیرانتفاعی و آموزشگاه و آزمون و کتاب بدن!
یه سریا هم تو مدرسه دولتی با کمترین امکانات درس میخوندن اما از سمت خانواده بیشترین توقع ازشون میرفت و زیر فشار له شدن.
بعدشم که با هزار بدبختی دانشگاه قبول شدن مدرکشون رو قاب کردن روی دیوار و گوشه خونه به این فکر کردن که شاید بهتر بود کنار درس خوندن مهارتی بلد باشن
فهمیدن که بیست و چهار ساعته سرشون تو کتاب باشه چیزی نمیشن .
فهمیدن که تمام نوجوونیشون به باد رفت.
فهمیدن اما خیلی دیر...
عمر تموم شد ، منتظر ما نموند.