دوشنبه ۷ شهریور ۰۱
جدیدا احساس میکنم انقدر هویتم با خانواده و شرایط زندگیم گره خورده بوده و من باتوجه به شرایطم ، باتوجه به آدم های زندگیم رفتار کردم ، یعنی هروقت برای هرکسی یک جور متفاوت بودم و انگار نقش بازی کردم که الان دیگه نمیدونم کی هستم! نمیدونم راهی که میرم ، لباسی که میپوشم ، حرفی که میزنم و حتی جوری که فکر میکنم واقعا چیزیه که من میخوام یا نه؟!
انگار دلم میخاد خودم رو بکوبم از نو بسازم تا شاید روزی بتونم خود واقعیم رو پیدا کنم..
ولی خب این وسط موانع خیلی زیاد و سختی هست:)
بعضی وقتا شرایط زندگی بهت اجازه نمیده که خودت باشی و تو میشی یه بازیگر که هرروز مجبوره یک نقشی رو بازی کنه ، یه لباسی بپوشه و....
خلاصه الان به جایی رسیدم که احساس میکنم این "من" حاصل آرزوها و رویاهای شکسته شده ایه که تکه های بی ربطش به هم وصل شدن!
آره ، این بهترین جمله ای بود که میتونستم احساسم رو توصیف کنم:)...