سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱
تو کوچه ما معمولا خیلی رفت و آمد میشه و بعضی وقتا مخصوصا شب صداشون واضح به گوشمون میرسه:))
الان که از پنجره به بیرون نگاه کردم(کلا یکی از تفریحات من چه بیرون باشم چه تو خونه از پنجره یا پشت بوم تماشای دقیق بیرون و آدماست ، البته قطعا منظورم زل زدن و نگاهی که کسی رو اذیت کنه نیست) یه زن و شوهر و دوتا بچه حدودا ۲ و ۷ ساله دیدم ؛ حرف خاصی ازشون نشنیدم اما نمیدونم چرا خیلی به دلم نشستن و کلا دلم حال و هوای بودن تو دنیای کودکی رو خواست ؛ کودکی خیلی خوبی نداشتم اما قطعا اندازه الان مجبور نبودم تمام قوانین آدم بزرگارو بفهمم و رعایت کنم و خیلی رهاتر بودم؛ حتی دلم خواست الان کنار یه بچه باشم ، فهمیدم! دوست داشتم کنار دخترعموی ۵ ساله ام تو حیاط خونه مادربزرگم دقیقا تو همین ساعت از روز باشم و باهاش بازی کنم ، باهاش حرف بزنم و برای بار صدم بهش بگم موهات خیلی فر و قشنگه و برای بار هزارم به جثه خیلی کوچولو و صدای بامزه اش توجه کنم؛ برگردیم خونه؟ نه! بمونیم حیاط روی همون صندلی سفید ، هرکاری انجام میدم ولی پیش آدم بزرگا و به سمت شنیدن حرفاشون نمیرم.
خب..اما الان خونه خودمونم ، مثل همیشه پشت میز و با یه سری حس گنگ که ترجیح میدم بیشتر از این بهشون فکر نکنم و درسم رو بخونم و راهی رو برم که دوسال براش جنگیدم و بهاش سوختن دوسال زندگیم شد که از اون دوسال فقط یک مشت حسرت موند ؛ الان به خاطرش ناراحت نیستم فقط تلاش میکنم ادامه راه رو بدون باقی موندن حسرت طی کنم.