شنبه ۲۶ شهریور ۰۱
دلم را داغ کردم تا نیاندیشد!
و جانم را،
اسیر کوچه ها کردم،
که نگریزد ازاین بند هراسان پریشانی...
نمی دانم تو می دانی؟!
چرا خون تنم سرخ است؟
و احساسم ، پشیمان از ظریف اندیشی و شادی؟!
نمی فهمم تو می فهمی؟!
چرا آوار شد بر من جوانی، زندگانی،
عشق، شادابی؟!
چرا امروز در خاکم ؟!
تو می دانی؟!...
#به_یاد_مهسا_امینی
#حمیده_عسکری