شنبه ۱۹ آذر ۰۱
با سر درد شدید از خواب میپرم ، هوا هنوز تاریکه؛ وحشتزده به ساعت نگاه میکنم : ۶:۱۹.
حتما اذون صبح رو گفتن ، نکنه بازم یه نفر ازمون کم شده باشه ، احساس خفگی میکنم.
مثل کسی که طناب دار دور گردنشه و با بهت به امیدی که داشته فکر میکنه.
سرم هنوز درد میکنه ، اینبار صورتمم درد میکنه ، کابوس میبینم که دارم برای دوستام تعریف میکنم که سرمو کوبوندن تو دیوار و خیلی درد میکنه.
بین خواب و بیداری صدای ضجه های یه مادرو میشنوم؛ یاد دیشب میفتم که وقتی شجریان خوند همراه شو عزیز ، تنها نمان به درد ؛ زدم زیر گریه.
چشمام رو میبندم و خواب میبینم به دوستم حکم اعدام دادن ، اونم ناراحت نیست ، اونم امید داره ، اونم فکر میکنه حکمش برای ترسوندنه.
با صدای زنگ گوشی از خواب میپرم ، هنوز سرم درد میکنه ، این روزا هروقت یه جاییم درد میگیره خودمو میذارم جای کسی که باتوم خورده.
یه لیست بلند بالا از محکومین به اعدام رو میبینم ، از ستون آخر جدولش وحشت دارم ، مخصوصا اونی که نوشته حکم اعدام اجرا شد.
ولی ترس نمیمونه ، فقط احساس خشم و نفرت رو شعله ور تر میکنه.
....
تو از آیین انسانی چه میدانی؟
اگر جان را خدا داده است ، چرا باید تو بستانی؟