ویترین ویانا

🖤به نام خداوند رنگین کمان.....


تو از آیین انسانی چه میدانی؟

با سر درد شدید از خواب میپرم ، هوا هنوز تاریکه؛ وحشتزده به ساعت نگاه میکنم : ۶:۱۹.

حتما اذون صبح رو گفتن ، نکنه بازم یه نفر ازمون کم شده باشه ، احساس خفگی میکنم.

مثل کسی که طناب دار دور گردنشه و با بهت به امیدی که داشته فکر میکنه.

سرم هنوز درد میکنه ، اینبار صورتمم درد میکنه ، کابوس میبینم که دارم برای دوستام تعریف میکنم که سرمو کوبوندن تو دیوار و خیلی درد میکنه.

بین خواب و بیداری صدای ضجه های یه مادرو میشنوم؛ یاد دیشب میفتم که وقتی شجریان خوند همراه شو عزیز ، تنها نمان به درد ؛ زدم زیر گریه.

چشمام رو میبندم و خواب میبینم به دوستم حکم اعدام دادن ، اونم ناراحت نیست ، اونم امید داره ، اونم فکر میکنه حکمش برای ترسوندنه.

با صدای زنگ گوشی از خواب میپرم ، هنوز سرم درد میکنه ، این روزا هروقت یه جاییم درد میگیره خودمو میذارم جای کسی که باتوم خورده.

یه لیست بلند بالا از محکومین به اعدام رو میبینم ، از ستون آخر جدولش وحشت دارم ، مخصوصا اونی که نوشته حکم اعدام اجرا شد.

ولی ترس نمیمونه ، فقط احساس خشم و نفرت رو شعله ور تر میکنه.

....

تو از آیین انسانی چه میدانی؟

اگر جان را خدا داده است ، چرا باید تو بستانی؟

اعدام...حالم از این زندگی مضخرفی که داریم بهم میخوره

منم همینطور..

قضیه همینه: فکر می‌کنن خدان! نه اینکه فکر کنن «مثل» خدان، بلکه فکر می‌کنن «خود» خدان!

بله مثل اینکه😑
يكشنبه ۲۰ آذر ۰۱ , ۱۹:۵۳ سارا سماواتی منفرد

هنوز نتونستم با منطق این قضیه که مجرم های واقعی حکم های خفیف می گیرند و حالا این مجازات نامتناسب با عمل و این همه تناقض در عدالت کنار بیام و بفهممش.

افسوس که جایی زندگی میکنیم که به راحتی جونمون رو میگیرن...😞
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
Designed By Erfan Powered by Bayan