چهارشنبه ۲ فروردين ۰۲
محبوب من سلام.
همان روز که قلبم از شدت دلتنگی درد میکرد و من تمام تلاشم را میکردم که صدای گریه درونم بلند نشود با خودم فکر کردم نکند وقتی تو بیایی هم دلت برایم بسوزد و صبوری و آرام بودنم را تشویق کنی.
من دلسوز نمیخواهم ، کاش میتوانستی نجاتم دهی ؛ من از این غم تکراری خسته ام .
از اینکه همیشه مراقب باشم دهنم بسته بماند و یک جنگ بزرگ در روحم راه بیندازم تا بتوانم روز را به شب برسانم و شب دعا کنم که روز نشود.
محبوب من ، فکر میکنم زندگی من برای تو بیش از حد خسته کننده و غم انگیز باشد و غم تو مرگ من است ؛ پس به سمت من نیا تا من مثل باقی عمرم تورا از دور نگاه کنم و صدای خنده هایت تنها دلخوشی ام بماند.
نگران من نباش و مرا با سرنوشتم تنها بگذار ، من از پس خودم بر می آیم چون که جز این چاره ای ندارم ، تا روزی که برای همیشه چشمم را ببندم؛ آن روز به دیدنم بیا ، این تنها خواسته من از تو است..
« خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا میشنوی
روی تو را کاشکی میدیدم
شانه بالازدنت را بیقید
و تکاندادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکاندادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»
[شعر از حمید مصدق]