پنجشنبه ۱۴ ارديبهشت ۰۲
اگر چند ماهِ دیگر من از این شهر بروم ، شانسِ بی هوا دیدنت ، رفتن به جاهایی که قبلا آنجا حضور داشتی ، وقتی با نام خیابان یادت می افتادم ، همه اینهارا از دست میدهم.
زندگی جدی تر میشود اما من باز هم فراموشت نخواهم کرد ؛ اما تو هیچوقت نمیفهمی یک نفر در همین حوالی چقدر تورا دوست داشته و به تو فکر کرده.
هیچوقت نمیفهمی هیچکس برایم تو نشده ؛ من در همه لحظاتی که میخندیدم و خوش میگذراندم با خودم میگفتم ای کاش تو کنارم بودی.
اگر من از این شهر بروم ، روزی دستِ پُر برمیگردم و هنوز تو در یادم هستی ؛ اما چه فایده؟
عشق که منتظر آدم نمیماند.
راستی ، گفته بودم چقدر از نبودنِ تو میترسم؟ گفته بودم با هر بار رفتنت چقدر از قبل خالی تر میشوم و با بی حسی مطلق به رد پایت خیره میشوم؟
من آن بی حسی را میشناسم ؛ آن بی حسی همه رنگ ها و احساسات و زیبایی هارا از من میگیرد و با آن چهره ترسناکش یقه ام را می چسبد و میگوید : این اولین بار و آخرین باری بود که عاشق شدی ؛ برو و باقی زندگی ات را بگذران اما میدانی که هروقت حرف از عشق بشود قلبت تند تند میتپد و حفره خالی درونت را آنقدر حس میکنی که مطمئن میشوی نمیشود آن را با چیز دیگری پر کنی.
+ عنوان : شعری از سهراب سپهری