پنجشنبه ۱۱ شهریور ۰۰
هیچوقت لباسی که دوست داشتم را نپوشیدم.
هیچوقت جایی که دوست داشتم را نرفتم.
حرفهایم را نزدم.
پرهای پروازم شکست و رویاهایم گرفته شد.
تحقیر شدم ، سرکوب شدم ، شکستم.
با همه این ها ، با همه از امید ، از محقق شدن رویاها حرف زدم.
خندیدم و زندگی خودم را برای همیشه فراموش کردم.
کسی را زندگی کردم که صبح ها با انگیزه از خواب بیدار میشد و برای اهدافش تلاش میکرد. که تلاش کافی بود و لازم نبود بجنگد.
هنوز هم شب ، ذوق دیدن ماه را داشت.
با رویاهایش میخوابید.
من کسی را زندگی میکردم که هرگز شبیه من نبود.
من ، خودم را هم از یاد برده بودم.
شاید که این بهترین راه بود.
خاطرم نمانده چه کسی بودم،فقط میدانم که خیلی دلم برای خودم میسوزد،همین.