شنبه ۱ آبان ۰۰
آبان رسیده و منتظر اوج زیبایی پاییزیم..
من اما وسط زمستان گیر افتاده ام ، نه زمستانی که با برف پوشیده شده و به یاد کودکی برف بازی میکنیم
زمستانی که فقط سرمایش به من رسیده؛ یک هوای سوزناک و سرد ، آنقدر سرد که با هزار لباس و پتو هم گرم نمیشوم و لرز دارم و با بغضی که نمیشکند.
گریه غرورم را نمیشکند اما شکستن بغض پیش نامحرمان فاجعه است.
احساس میکنم در جاده ای طولانی و بی مقصد که هوایش سوز دارد تنها ایستاده ام.
چرا مثل کودکی کسی نگران نیست سرما بخورم و مرا از اینجا نجات دهد؟
ببرد جایی که هوایش معتدل باشد و آدم هایش گرم و صمیمی.
نمیدانم چرا همه در زمستان من غریبه اند.
چرا دیگر هیچ چیز مثل قبل نیست؟
مطمئنید آبان رسیده؟ فصل عاشقی و قدم زدن ها و زیبایی ها؟
پس چرا من وسط این زمستان لعنتی گیر افتادم و کسی نجاتم نداد؟
_من را می بخشید ، صرفا احساسم را مینویسم.
آثار ذهن آشفته همه جا هست و نمیتوانم نقش بازی کنم.
اگر فکر میکنید ناله و حرف منفی است اختیار رفتن با شماست🌹
آثارش روی حرف هایم ، نوشته هایم و حتی آهنگ هایی که گوش میکنم هست؛
همان جا که علیرضا پوراستاد میخواند: کمک کنید ای آدما ، فصل ها زمستونی شدن
خنده کمه روی لبا ، باز چشما بارونی شدن.
یکی به ما خبر بده ، که از خوشی با خبره
به ما که خسته ایم بگه : خونه بهار کدوم وره؟