ویــ ـانا
يكشنبه ۱ آبان ۰۱
بهشون فکر میکنم ، خودم کاری کردم که راهم ازشون جدا بشه و فکر میکردم راه جدید و آدمای جدیدش هیجان انگیزن ولی اشتباه فکر میکردم.
اما موضوع اینه که قبلا هم که پیششون بودم حس خاصی نداشتم! داشتما ولی اونجوری نشد که من میخوام ، هیچ وقت اونجوری نشد که من میخوام و هیچ وقتم نمیشه و این خیلی غم انگیزه چون دلیلشو میدونم اما قادر به تغییرشم نیستم!
همه چیز اشتباه بود ، من اصلا نباید اونجا میبودم ، الانم نباید اینجا باشم.
شنیدین بچه ای که سنش کمه و مامان باباش جدا بشن و هر چند وقت یکبار پیش یک کدومشون باشه هوایی میشه و خوب نیست؟ موقعیت منم همینجوریه ، نمیدونم به کجا تعلق دارم و نمیدونم کدوم طرفیم ، از همههه لحاظ ، شخصیتی ، اعتقادی و...
اما فرداهم باید برم همونجا ، میدونی قسمت غم انگیز زندگی اینه که حتی وقتی نمیخوای هم ادامه داره ، هرررچقدرم زجه بزنی و بگی نمیخوای باز برمیگردی خونه اول و باید ادامه بدی ، باید آدمارو ببینی ، باید حرفاشونو بشنوی و یه لبخند مسخره بی معنی بزنی و منتظر بشی تموم بشه و برگردی.
بودن ، موندن ، ادامه دادن ، اینا چیز بدی نیست ، بد اینه که جایی باشی که ندونی کجاست و فقط بدونی بهش تعلق نداری ، فقط میدونی نباید اونجا بمونی ، کاش نامرئی میشدی.
کاش نامرئی بودم.
وجود داشتن توی این دنیا زیادی ترسناکه ، از پسش برنمیام.