پنجشنبه ۱۱ شهریور ۰۰
اگر میتوانستم چشمانم را ببندم
و رویاها دستان مرا میگرفتند
برمیخاستم و در آسمان های نو پر میگشودم
و آنگاه غم خود را فراموش میکردم.
نویسنده : ناشناس
🖤به نام خداوند رنگین کمان.....
اگر میتوانستم چشمانم را ببندم
و رویاها دستان مرا میگرفتند
برمیخاستم و در آسمان های نو پر میگشودم
و آنگاه غم خود را فراموش میکردم.
نویسنده : ناشناس
هیچوقت لباسی که دوست داشتم را نپوشیدم.
هیچوقت جایی که دوست داشتم را نرفتم.
حرفهایم را نزدم.
پرهای پروازم شکست و رویاهایم گرفته شد.
تحقیر شدم ، سرکوب شدم ، شکستم.
با همه این ها ، با همه از امید ، از محقق شدن رویاها حرف زدم.
خندیدم و زندگی خودم را برای همیشه فراموش کردم.
کسی را زندگی کردم که صبح ها با انگیزه از خواب بیدار میشد و برای اهدافش تلاش میکرد. که تلاش کافی بود و لازم نبود بجنگد.
هنوز هم شب ، ذوق دیدن ماه را داشت.
با رویاهایش میخوابید.
من کسی را زندگی میکردم که هرگز شبیه من نبود.
من ، خودم را هم از یاد برده بودم.
شاید که این بهترین راه بود.
خاطرم نمانده چه کسی بودم،فقط میدانم که خیلی دلم برای خودم میسوزد،همین.
تو چه دانی که راویِ این قصههای بیپایان
خود حاملِ هزار درد و هزار داستان است…
•شروع/نوشتن/قصه های زندگی