ویترین ویانا

🖤به نام خداوند رنگین کمان.....


زن بگیره درست نمیشه!

چند وقت پیش توییت خانمی رو خونده بودم با این مضمون که با اینکه بسیار زیبا بوده و موقعیت خوبی داشته و هردو هم همدیگر رو دوست داشتن ، پارتنرش به علت افسردگی ای که خانم داشته دیگه نتونسته اون رابطه رو ادامه بده و تحمل کنه.

و سوالی که از اون موقع ذهنِ من رو درگیر کرده اینه که واقعا چند نفر قبل از اینکه وارد رابطه بشن از سلامت روان خودشون و طرف مقابلشون مطمئنن؟ یا اینکه بیشتر براشون عضله سازی و کمر باریک و عمل بینی و...... مهمه؟!

البته نه اینکه ظاهر اصلا مهم نباشه ولی تا کجا با یک آدمِ زیبا و حتی پولدار میتونی ادامه بدی؟! 

یه باوری هم که تو ذهنِ بعضی ها وجود داره اینه که بعد اینکه وارد رابطه بشن سرگرم میشن و افسردگی و هر اختلال روانی ای که دارن خود به خود از بین میره! قدیمی و ساده ترش رو بخوام بگم همون جمله ی « زن بگیره/شوهر کنه درست میشه» است:)

واقعا پارتنرِ ما و حتی رفیقِ ما تراپیست شخصیمون نیست!

هیچکس خودش رو موظف نمیدونه که همیشه مراعاتمون رو بکنه ، همیشه حواسش بهمون باشه و....

البته که آدم مناسب میتونه مارو در مسیر درمان همراهی و کمک کنه ؛ ولی به شرطی که ما پا به مسیر درمان گذاشته باشیمD: .....


گر چه می‌سوزم از این آتش به جان‌، لیک بر این سوختن ، دل بسته‌ام ....

 اگر چند ماهِ دیگر من از این شهر بروم ، شانسِ بی هوا دیدنت ، رفتن به جاهایی که قبلا آنجا حضور داشتی ، وقتی با نام خیابان یادت می افتادم ، همه اینهارا از دست میدهم.

زندگی جدی تر میشود اما من باز هم فراموشت نخواهم کرد ؛ اما تو هیچوقت نمیفهمی یک نفر در همین حوالی چقدر تورا دوست داشته و به تو فکر کرده.

هیچوقت نمیفهمی هیچکس برایم تو نشده ؛ من در همه لحظاتی که میخندیدم و خوش میگذراندم با خودم میگفتم ای کاش تو کنارم بودی.

اگر من از این شهر بروم ، روزی دستِ پُر برمیگردم و هنوز تو در یادم هستی ؛ اما چه فایده؟

عشق که منتظر آدم نمیماند.

راستی ، گفته بودم چقدر از نبودنِ تو میترسم؟ گفته بودم با هر بار رفتنت چقدر از قبل خالی تر میشوم و با بی حسی مطلق به رد پایت خیره میشوم؟

من آن بی حسی را میشناسم ؛ آن بی حسی همه رنگ ها و احساسات و زیبایی هارا از من میگیرد و با آن چهره ترسناکش یقه ام را می چسبد و میگوید : این اولین بار و آخرین باری بود که عاشق شدی ؛ برو و باقی زندگی ات را بگذران اما میدانی که هروقت حرف از عشق بشود قلبت تند تند میتپد و حفره خالی درونت را آنقدر حس میکنی که مطمئن میشوی نمیشود آن را با چیز دیگری پر کنی.

 

+ عنوان : شعری از سهراب سپهری


تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم.

💓

تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم

تو را به خاطر عطر نان گرم

برای برفی که آب می شود دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت

لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم

تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم

برای پشت کردن به آرزوهای محال

به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به خاطربوی لاله های وحشی

به خاطر گونه ی زرین آفتاب گردان

برای بنفشیِ بنفشه ها دوست می دارم

تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم

تورا برای لبخند تلخ لحظه ها

پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم

تورا به اندازه ی همه ی کسانی که نخواهم دید دوست می دارم

اندازه قطرات باران ، اندازه ی ستاره های آسمان دوست می دارم

تو را به اندازه خودت ، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم

تو را برای دوست داشتن دوست می دارم

تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام … دوست می دارم

تو را به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام … دوست می دارم

برای خاطر عطر نان گرم و برفی که آب می شود و برای نخستین گناه

تو را به خاطر دوست داشتن … دوست می دارم

تو را به جای تمام کسانی که دوست نمی دارم … دوست می دارم …

” پل الووار ، ترجمه احمد شاملو “

💓


آیا واقعا خوشبختی در انتظار من هست؟

کاش اگه دلداری بلد نیستی ، نگی حال من که از تو بدتره ، نگی همه همینن ، هی سعی نکنی با تعمیم دادن دردی که اصلا هیچ درکی ازش نداری به بقیه کسیو آروم کنی که راستش حالش رو بدتر هم میکنی؛ کاش اینجور مواقع حرف نزنی کاش بمیری.

....

واقعا از دست خودم و سهل انگاری و تنبلی هام خستم و از همه چیز عقب افتادم و از خر هم بیشتر تو گل گیر کردم ، این وسط پیدا نکردن آدمی که بتونم حرفمو‌ بهش بزنم و اون بدون اینکه دنبال مدال کی بدبخت تره بره حرفمو گوش کنه شده قوز بالا قوز.

کاش فرصت طلا نبود و میتونستم زمان رو نگه دارم و یکم نفس بگیرم.

ای کاش و هزاااااار ای کاش :(

+ یه قسمتی از آهنگ mama میگه مامان من دلم نمیخاد بمیرم فقط بعضی وقتا آرزو میکنم کاش هرگز به دنیا نیومده بودم....

میدونی آخه الان مردن خیلی بی انصافیه ، بدون اینکه به خوشبختی برسیم بریم....هرجور نگاه میکنم منطقی نیست مگر اینکه از خودت بپرسی آیا واقعا خوشبختی در انتظار من هست؟


چه کسی خواهد دید ، مردنم‌ را بی تو ؟

محبوب من سلام.
همان روز که قلبم از شدت دلتنگی درد میکرد و من تمام تلاشم را میکردم که صدای گریه درونم بلند نشود با خودم فکر کردم نکند وقتی تو بیایی هم دلت برایم بسوزد و صبوری و آرام بودنم را تشویق کنی.
من دلسوز نمیخواهم ، کاش میتوانستی نجاتم دهی ؛ من از این غم تکراری خسته ام .
از اینکه همیشه مراقب باشم دهنم بسته بماند و یک جنگ بزرگ در  روحم راه بیندازم تا بتوانم روز را به شب برسانم و شب دعا کنم که روز نشود.
محبوب من ، فکر میکنم زندگی من برای تو بیش از حد خسته کننده و غم انگیز باشد و غم تو مرگ من است ؛ پس به سمت من نیا تا من مثل باقی عمرم تورا از دور نگاه کنم و صدای خنده هایت تنها دلخوشی ام بماند.
نگران من نباش و مرا با سرنوشتم تنها بگذار ، من از پس خودم بر می آیم چون که جز این چاره ای ندارم ، تا روزی که برای همیشه چشمم را ببندم؛ آن روز به دیدنم بیا ، این تنها خواسته من از تو است..
« خبر مرگ مرا با تو چه کس می‌گوید؟
آن زمان که خبر مرگ مرا می‌شنوی
روی تو را کاشکی می‌دیدم
شانه بالا‌زدنت را بی‌قید
و تکان‌دادن دستت که مهم نیست زیاد
و تکان‌دادن سر را که عجیب
«عاقبت مُرد؟»

[شعر از حمید مصدق]


عید آن روز مبارک بادم ، که تو آبادی و من آزادم

2 0 4 1 ...


شب چرا میکشد مرا ، تو نشسته ای کجای ماجرا؟


انسان خودش را نمیشناسد ، خصوصا قدرت هایش را!

ببخشید واقعا میخواین بگین دو هفته دیگه عیده؟ نه نه من هنوز با امسال کار دارررم!من جدا هزار و چهارصد و یک رو نفهمیدم ، اصلا کی اومد ، کی رفت؟!

یکی از هزاران خواسته های غیرممکنم اینه که عید نوروز الان کنسل بشه لطفا:( اصلا هم نمیخام زمان برگرده عقب ، از گذشته متنفرم!

پارسال این موقع اتفاقات جالبی نیفتاد ، وقتی میگم جالب نبودن انگار دارم راجب اینکه وقت کاشت ناخن بهم نرسیده یا سبزه هام سبز نشده صحبت میکنم! ولی نه ، اتفاقاتی که نه تنها فکرشو نمیکنید بلکه فکرشم نمیکردم ؛ هنوزم فکر میکنم کابوس بودن ، واقعی نبودن؛ جدا همین من اون اتفاقارو به چشم دید؟

معین دهاز میگه : در زندگیم سختی‌هایی را تحمل کردم که پیش از واقعه گمان نداشتم بتوانم؛ حتى بعدها باور نکردم که در آن ماجرا تاب آوردم؛ انسان خودش را

نمی‌شناسد، خصوصا قدرت‌هایش را !

____

امروز داشتم راه میرفتم رو به روم یه دختر پسر حدودا پونزده ساله دست در دست هم راه میرفتن ، به من که رسیدن پسره روش رو واضح کرد اونور ، دختر هم با جدیت به من زل زد ، و ببخشید من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم؛ حالا همه غیرتی و دوست داشتنی شدن برای ما ، پایدار باشید بهرحال=)))))

یاد یه روزی افتادم که یه دختر پسر نوجوون هی جلوی من و دوستام رژه میرفتن و دخترِ دست پسررو محکم میگرفت جلوی ما راه میرفت ؛ الان میگی چیکار کنیم عامو؟

حسادت؟ تبریک؟ nothing? 

____

میم گفت با خانواده اومدیم بیرون شام ؛ یادم نمیاد آخرین بار کی با خانواده باهم رفتیم بیرون ، قطعا دهنمو بستم و این رو به میم نگفتم چون خب کوفتش میشد.

ولی خب کلا خیلی چیزارو خیلی وقته که یادم نمیاد...

___

گفت بابت همه لحظاتی که صبر کردم conecting بشه conected ، بابت فشار های عصبیش که شاید خیلی بنظر نیاد ، بابت خوشحالی بعد وصل شدنش و احساس تحقیر شدن بعدش ( احساس تحقیر شدن رو ۱۲۳۴۵۶۷۸۰ بار بخون! اینکه به جای تو تصمیم گرفتن چجوری از فضای مجازی استفاده بکنی ، نداشتن حداقل هارو زیاد بخون و بهش فکر کن!) حرفش رو ادامه نداد ، ولی خیلی راحت میشه کاملش کرد : نمیبخشم، نمیبخشیم!

 


خالی...

میگفت بعضی وقت ها که شب خوابم نمیبره برای فردا غذا درست میکنم ، بعضی شبا هم غذا زیادتر درست میکنم که برای فردا هم بمونه ، میخنده: مثل مامانا!

 غم پشت خنده هاش رو تا مغز استخون درک میکنم ، مامان باباش جدا شدن ، کنکور داره ولی آخرین دغدغه ای که زندگیش بهش اجازه میده داشته باشه کنکوره ، اونم کسی که تا اول دبیرستان شاگرد اول بود و کم کم رسید به الانی که چند تا از درساشو افتاده و داره بیخیال رویاهاش میشه ، ولی این بیخیالی از روی آسودگی نیست! مجبوره...

از یه طرف باید نگران باباش باشه ، نگران غذا خوردنش ، نگران تنهاییش ، نگران خونه زیر پای باباش که باید برای مهریه بده بره

از یه طرف نگران عمر نابود شده مامانش و.....

مثل برادرش نمیتونست بیخیال باشه ، دلش برای هردو به یک اندازه میسوخت و کار آنچنانی از دستش برنمیومد و این وسط سعی میکرد با خنده های بلند و الکی غم چهره اش رو بپوشونه.

--------------------

یک ویدیو دیدم همین اتفاق مشابه مسمومیت مدارس دخترانه ، ده سال پیش تو افغانستان توسط طالبان اتفاق افتاد ؛ میترسم که بهش فکر کنم ، نمیتونم باور کنم داریم تو چه فاجعه ای زندگی میکنیم و واقعا چیزی هم مونده که نکشیده باشیم؟ غول مرحله آخر اصلا برای ما معنی نداره چون هر مرحله یه غول وحشتناک جدیده!

پیام عمه و عمو و تماس مادربزرگ رو جواب میدم و میگم مرسی ، فعلا نکشتنمون.

------------------

 تو کتابخونه یا پام رو تکون میدادم یا ناخونامو میکندم در حدی که ناخونامو داغون  کردم=)))) 

یه خانوم خیلی جدی وسط کار و درسش بلند شد به من گفت پات رو پات ننداز ، من انقدر اینکارو کردم زانوم مشکل پیدا کرده ، اینجوری خون گردش پیدا نمیکنه و.....از دلسوزیش تشکر کردم و با خودم گفتم کاش دغدغه ام این بود!

---------------

خلاصه اش رو بخوام بگم هیچ اطلاعی ندارم این روزا داره چجوری میگذره و هیچ ایده ای ندارم این روزارو دقیقا دارم به امید چی میگذرونم؟ واسه همین سعی میکنم اصلا فکر نکنم ، درس بخونم ، کتاب بخونم ، فیلم ببینم ، سعی کنم ارتباطاتم رو زنده نگه دارم ولی آیا میتونم؟

میدونید هروقت که تو نمیتونم ترین حالت ممکنم چیکار میکنم؟ تا سر حد مرگ میخوابم:))) آره درسته از کارام عقب میمونم ولی تنها چاره ام همینه.

خوابیدن تنها کاریه که با یه امیدی انجامش میدم : با امید بیدار نشدن!

--------

 

+ من با همتون متفاوتم و پوست شیر رو ندیدم فقط کم و بیش از داستانش اطلاع دارم، ولی سقوط رو دیدم و البته سریالی که بنظرم بهش بی توجهی شده سریال آکتوره. راجب زندگی دوتا بازیگر تئاتره که نوید محمد زاده و احمد مهرانفر بازی میکنن ، انصافا داستان متفاوت و قشنگی داره ، از اون فیلماییه که با دیدنش عشق قدیمی بازیگری تو وجودم فوران میکنه ولی خب ، اینم مثل بقیه رویاها.....

اینجا اصلا سرزمین رویاها نیست! اینجا فقط باید برای زندگیت بجنگی ، چه دختر چه پسر چه پیر چه جوون.

-------

هروقت گوشیم رو روشن میکنم عکس نیکا شاکرمی رو میبینم ، حیف اون همه انرژی و جوونی و شجاعت و زیباییت دختر ، کاش من به جات رفته بودم.

 


دیگه بعد از تو به هرکی ترکش کرده خندیده

این احساسی که دارم طی چند سال با حرف و رفتار های متفاوت اتفاق افتاده و بابتش ابدا ناراحت نیستم و جنبه ناله و درد و دل و.....ندارم.

در حال حاضر دیگه از هیچ کسی هیچ توقعی ندارم و دیگه هیچکس نمیتونه با بی محلی و توهین و حسادت و.......هیییچ چیزی ناراحتم بکنه چون از هرکسی هر رفتاری دیدم!

دیدم چجوری کسی که شاید باید مثل کوه بهش تکیه میکردم هیچ واکنشی هیچ جا نشون نداد و شجاعت نداشت.

دیدم که چجوری حرمت شکسته شد ، چجوری نادیده گرفته شدم ، همه چیز رو به چشم دیدم ؛ نه احساس کردم نه حدس نزدم بلکه همش رو با چشم دیدم و با گوش شنیدم و دیگه از یه وقتی به بعد که همین اخیرا شد دهنم باز نموند ، دلم نشکست ، بهم بر نخورد.

دیگه آدما برام موجوداتی شدن که ازشون میتونم توقع هررر رفتار چه خوب چه بد رو داشته باشم و برام کسی با هیچ عنوانی ارزش خاصی نداره.

« مردم آنقدر موجودات درخشانی نیستند که ارزش داشته باشد آدم به خاطر آن ها به دردسری بیفتد.»

+ عنوان ، بخشی از آهنگ جنگ زده محسن چاوشی

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۱۳ ۱۴ ۱۵
Designed By Erfan Powered by Bayan